آســـو



آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهروپوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شدیه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم می‌شم امروز پیش تو باشه خیالم راحت‌تره‌.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وان‌یکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر می‌اومد اینو از روی چسبایی که گوشه‌گوشه‌ش خورده بود می‌شد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش.


حقیقتش اینه که من زمان‌های زیادی توی زندگی دویدم، نمی‌گم بارهای زیادی به مقصد رسیدم اما اون چندباری که بعد از دویدن به مقصد رسیدم زیاد براش خوشحالی نکردم چون همیشه استانداردایی که برای خودم درنظر گرفتم انقدر بالا بوده که رسیدن جزئی ازش بوده و دنبال مسیر بعدی برای دویدن بودم. من زمان‌های زیادی توی زندگیم دویدم، هم حسمی و هم روحی. زمان‌های زیادی بوده که زوری نداشتم اما میلم به شدن انقدر زیاد بوده که باعث شده فقط دلم بخواد بدوم. المپیادی که بودم آدم متوسطی بودم، بین جمع ده نفره‌ی خودمون هیچ وقت اونی نبودم که همه بگن فلانی حتما قبول می‌شه، هیچ‌وقت در چیزی اولین نفر نبودم، درسم هیچ وقت بد نبود که اتفاقا آدم درس‌خونی توی مدرسه بودم و آدما منو به درس‌خوندنم می‌شناختن و حتی گاهی می‌گفتن این بچه چیز زیادی نمی‌خونه و چرا می‌شه؟ اما المپیاد قصه‌ش فرق می کرد. می‌دونستم که همیشه جایی برای بهتر بودن وجود داره و میلی نسبت به شدنش داشتم که نمی‌دونم از کجا توی من به وجود اومده بود، انقدر که چیزی اذیتم نمی‌کرد. نفر اول کلاس نبودم اما از سوم پایین‌تر نمی‌رفتم اما خب توی اون ماجراها حرفای زیادی می‌شنیدم که اگه الآن بود دلم می‌خواست کنار بکشم اما اون موقع فقط دلم می‌خواست پیش برم. آدم‌هایی بودن که می‌گفتن نمی‌شه. آدمایی که تو چشمام نگاه می‌کردن و می‌گفتن الکی زور نزن، این ساعت‌ها و ساعت‌ها درس خوندن الکی برای المپیاد تو رو از کنکور می‌اندازه و من واقعا نمی‌شنیدم. چون انقدر در حال دویدن بودم که کسی رو نمی‌دیدم. نمی‌گم ناراحت و ناامید نمی‌شدم که چرا بارهای زیادی من هم توی راهرو مدرسه بعد دیدن نمره‌‌های آزمون‌های آزمایشی گریه کردم اما این خواستن بود که به همشون غلبه می‌کرد ولی اشتباهم اون‌جا بود که بعد قبولی به اندازه‌ای که باید خوشحال نشدم. این دویدن‌ها گرچه به نتیجه رسیده بود اما من دیگه زوری برای خوشحالی نداشتم.

اون روز که با یک آدمی صحبت می‌کردم بهم می‌گفت فاطمه ما زیاد می دوییم و نیاز داریم که گاهی روشن بشیم، حتی با همین حرف‌زدن‌ها و شنیدن‌ها. راست می‌گفت. داشتم این روزها رو با اون روزها مقایسه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که دویدن هم باید یاد گرفت. درست دویدن مهمه چون اگه اندازه‌ها رو رعایت نکنی هیچی از لذت رسیدن و مسیر نمی‌فهمی. این چیزیه که از another round و زوربای یونانی یاد گرفتم و باید پیاده‌ش کنم. رقص در میانه‌ی میدان، پذیرفتن رنج و شادی زندگی و اجازه برای این‌که آدم‌ها کنارم قرار بگیرن و باهام خوشحال و ناراحت بشن.

می‌دونین وسط این دویدنا و تلاش برای رسیدن به استانداردهای بالا مسئله‌ای هست که استانداردهای تو خیلی جاها با بقیه فرق می‌کنه، معیارها و ارزش‌گذاریات متفاوت می‌شه و اگه تو شرایط روحی خوبی نباشی می تونی راحت به همه‌چی شک کنی و بگی این جزییات رفتاری ساده بسیار بی‌اهمیت‌تر از چیزی‌ن که فکر می‌کنی اما حقیقت اینه که این‌طور نیست. تو مدت‌ها تجربه کردی، پا تو جاهای مختلف گذاشتی و با آدم‌های متفاوتی ارتباط گرفتی که نهایتا به این مدل رسیدی، تو بارها هویتت رو از دست دادی که تونستی دوباره چیزی بسازی و نباید به این راحتی از دستش بدی. باید به خودت اعتماد کنی و به مرزهات احترام بذاری.

کیفیت بالای تو برای خودت اون قدری ارزشمند هست که بخوای پاش وایستی حتی اگه یه روزایی مثل امروز تو پتو مچاله شی و دلت بخواد همه چیو بذاری کنار و فقط ساعت‌ها به سقف اتاقت خیره بشی. اما مهم اینه که وقتی سختیش رو پذیرفتی و غصه‌‌ی رنج خودت رو خوردی باز شبیه سال‌های قبلت نگاه کنی به مسیرت و یادت بیاد خودتی که برای خودت می‌مونی و باز ادامه بدی.

 

-آتیشه به جای دل تو عمق سینه‌ام.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در تلاش برای یافتن میانبر ها ... وبگاه تخصصی تکنولوژی و موبایل ایران اول تویی و آخر خودت setaraksoheil احکام شرعی و مطالب مذهبی ،دینی و اسلامی املاک منطقه ۲۲ املاک دریاچه چیتگر املاک چیتگر استاد معین هورامان خوزنین پرس مطالب اینترنتی